مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

مریخی کوچک من!

اینجا مریخ نیست... خانه ی عشق است... اما؛ یک فرشته داریم که مریخی را خوب صحبت میکند... من هم مترجمش هستم... نمیدانید چقدر شیرین است وقتی پانزده ماهه ی زیبا...میگوید...تمام انچه را که میداند... من فدای شکر پاره هایت... مبین؛ گاهی دلم میخواهد.......درسته قورتت دهم....تو هم بدت نمی اید...من میبوسم و تو....شیرین میخندی و چشمانت را میبندی.... و اخر....بوسه ی اعجاب انگیز مهمانم میکنی... گویی دوپینگ کرده ام...برای یک عمر! مریخی نازم...........ترجمه کنم بخشی از کلامت را که وقتی با ان صدای ناز ادا میشود......برای من خوشترین و زیباترین کلام و اهنگ دنیایم میشود....میمیرم برایت! ماما....بابا... اب بده..اب بیده...هرنوع اب و اب می...
28 مرداد 1391

این شبــــــــــــها!

میگویند در شب رازیست... مگر میخواهی رازش را کشف کنی شکوفه ی بهارم؟؟ تو بخواب...من بجای تو کشف میکنم... این شبها ...خواب به سراغت نمی اید...من به سراغش می روم و با هزار منت به چشمان نازت دعوتش میکنم... کاش تمام روز را میخوابیدم فارغ از تمام مسولیت ها تا بتوانم شب را کامل با تو بگذرانم...... اخر خواسته های تو شب نمیشناسد... دوازده بخوابی چهار بیداری!! چهار صبح بخوابی نه بیداری...! درست مثل این است که ساعات دنیای ما با دنیای کودکانه ی تو تفاوت زمان دارد و تو هنوز عادت نکرده ای! یک هفته ای میشود...خوابت بهم ریخته.... گاه گریه و بی تابی...گاه لبخند و بازی....گاه کلافه از چشمان خواب الودت....گاه معترض به مادر خسته ات... این...
26 مرداد 1391

دوازده!!

چهارمین کرسی هم امد... چقدر پر ناز و ادا... دلش میخواست همه بدانند دارد می اید... ممنون همـــــــــــه فهمیدن... خوب نفسم را آزردی... خدا را شکر تمام شد...داستان این کرسی ها... مبین...پسر صبورم....کاش من بجای تو تمام درد ها را میکشیدم... سلامتی ات دعای همیشگی من است پسرم! بی نظیر شده ای...درست مثل یک مرد کوچک... دوازده دندانه ی بی مثالم........نفسم به نفست بند است...عمیق نفس بکش! مبارک باشد.. خدایم شکر برای بالندگی اش...
26 مرداد 1391

نــــــــــــــــه.....نـــــــــــــــــــه!

گل بهشتم! مستقل شدی...اظهار نظر میکنی... پاهایت را میشورم...باز هم اب و ابادانی...میخواهم بیرون بیاورمت.... تو :نــــــــــه!نه نه....نا نا... دست هایت هم تکان میدهی... بدون پوشک میچرخی...کمی بازت میگذارم.... حالا... مبین پوشکت رو بیار...بیبی رو بیار عوضت کنم... بدو بدو میروی و پوشک به دست می ایی و تا میبینی همه چیز جدی است.... فرار میکنی و : نه نه...نا نا...نه نه وقت خوابت شده...بهانه میگیری....بازی میکنی و...نمیخواهی بخوابی... به شیر دعوتت میکنم...و تو میدانی با شیر میخوابی... زود : نه نه...نا نا...نه نه سوپت را اماده میکنم...پیشبند به دست می ایم....بیا مامان به به تو: نه نه...نه نه بی هدف نمیگویی....اگر ب...
26 مرداد 1391

اَبــــــــــــــر

اَبــــــــــــــر.... ماما ؛ اَبــــــــــــــر....؟ آیه؟! اَبــــــــــــــر....؟ من...سکوت میکنم...با لبخندی که نمیدانم کی خودش را مهمان لبهایم کرده...نگاهت میکنم... حض میکنم... سرم را تکان میدهم..... آخر سرت را همزمان با سوالهایت تکان میدهی...تایید میخواهی...   تاییدت میکنم...اره مامان.... میخندی...از سر رضایت....بدو بدو سر طبقه جانمازها میروی... جانماز من یا بابا رو برمیداری....زود بازش میکنی و اَبــــــــــــــرش را برمیداری... من هم وضو میگیرم و نمازم را میخوانم...و تو تمام مدت روبرویم مینشینی... گاهی شیطنتت گل میکند و مهر برمیداری....و میروی....و نگاهم میکنی...مستقیم چشمهایم را..من فدای نگاهت... گاه...
24 مرداد 1391

هنرمند کوچک

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما       زیباترین پسر دنیایم!   میخواهم زمان را متوقف کنم نمیشود!   ثبتش میکنم...تا خاطراتم را مرور کنم برای روزگار دورم   تو اما....   چه میخواستی ثبت کنی؟!   قصدت دلبری بود؟ آفرین....توانستی   فلش های ممتد...توجه ام را جلب کرد...از اشپرخانه نگاهی انداختم...تو بودی دوربین به دست...و لبخندی شیرین.     عکسهایت برای ما.......زیباترین و هنری ترین عکس دنیاست....   عکاس کوچک   زندگی ات پر از لحظه های زیبا و شاد....ثبتشان کنی و لذت ببری   هنوز نمیتوانی دوربین به ...
22 مرداد 1391

ماه کامل پانزده من!

هیجان روزگارم؛ درست شبهای قدر پانزده ماهه شدی... و من به شکرانه ی وجودت، نفست...نذرم را ادا کردم...با تو! درست مثل سال پیش...ان وقت که تو فقط نود و چند روز داشتی...خدایم شکر...   نمیدانم این دل مادرانه چیست...هرچه هست من خوش میگذرانم...با احساسش. تو پانزده ماهه شدی و من ماهت را  سال حساب کردم...رفتم تا پانزده سالگی ات ...با این دل بی حساب مادرانه ام! میشود...تو پانزده ساله شوی و من تو را ببینم..؟ باید باشم...!!! به قول یکی از همدرد هایم.....من باید باشم، از خودش که تو را به من داد خواستم...نکند تو بی من و پدرت بزرگ شوی!...میخواهم باشم و ببینم..قد و بالای مردانه ات را...موفقیتت را...ارامش و سلامتت ...
22 مرداد 1391

این یعنی زندگی!

ساعت 3...ظهر گرم تابستون مبین بهونه میگیره... مامان مبین میخوای بریم لالا؟؟اره؟؟اره؟؟ مبین: آیه ...آیه...سرشو از بالا به پایین تکون میده لالالالا...سرشو به طرفین! بغلت میکنم...چندتا بوس...جیگرم خنک میشه. کولر رو میزنم و میریم رو تخت مون... تو چی میگی؟ دوتا...دوتا....و بقیه عشق بازیت! دراز میکشیم و دستم رو میذارم زیر سرت و شیر میخوری... دست نوازشگرت شروع میکنه به ناز کردنم...و من میمیرم برای لطافت روحت و دست بهشتی ات پسر! منم موهای نازت رو نوازش میکنم و برات لالایی میخونم... دلم میخواد بدونم به چی فکر میکنی...یهو زل میزنی تو چشمام و منو عاشقتر میکنی... من اما....هر بار که دستم میره لای موهات..میرم به فردات...به امروز...
11 مرداد 1391

آتاد...

این روزا تو خونه ی ما همه چیز ...میافته!!! صدای مبین میاد....ماما آتاد! دوباره صدای مبین.....ماما آتـــــــــــــــــــــاد.....بابا آتاد؟؟ همه چیز می اوته.... عمدی و غیر عمدی رو نمیدونم...ولی میافته تا یه فرشته بگه آتاد.... من فدای مبینم و آتاد گفتنش.... اگه شکست ...اگه گم شد...فدای سرت... شکـــــــــر به توان هزار! ...
7 مرداد 1391

یار یازدهم!

خوب و حالا یازدهمین یار سفید پوش وارد میدان میشه... خوش امدی یار یازدهم ... معرفی میکنم : دندان اسیاب سمت راست از بالا.... و مبین من فوتبالیست های دهانش کامل شد! هنوز ذخیره ها در راهند... یک اسیاب دیگر خداروشکر قصه ی این اسیاب های سرسخت تمام میشود این کمی درد داشت... تو صبوری کوچکم....این درد داشت...لثه ات را پاره کرد و خون امد... مادر به فدای تمام دردهایی که میکشی و در راه بالندگی است... باشد همیشه اینچنین خدایا بعدی اسان تر..باشه؟؟ شکر
6 مرداد 1391